بیوگرافی و زندگینامه یعقوب لیث صفاری
بیوگرافی و زندگینامه یعقوب لیث صفاری
دوران ۲۴۷-۲۶۵ (قمری)
نام کامل یعقوب پسر لیث پسر معدل
زادگاه قریه قرنین, سیستان
مرگ شوال ۲۶۵ (قمری)
محل مرگ گندی شاپور
در اثر قولنج
پیش از عمرو لیث
دودمان دودمان صفاری
پدر لیث
یعقوب (پسر ِ) لیث یکی از پادشاهان ایران از دودمان ایرانی صفاری بود. نام پارسی وی رادمان پسر ماهک بود.
زندگینامه
یعقوب بن لیث در روستای قرنین در سیستان به دنیا آمد. لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری داشت. او سه پسر بنامهای یعقوب و عمرو و علی داشت. هر سه پسران لیث حکومت کردند اما دوره حکومت آنان چندان نپایید. یعقوب نیز در آغاز مانند پدر رویگری میکرد و هرآنچه بدست میآورد به دوستانش ضیافت میکرد. چون به سن رشد رسید عدهای از عیّاران او را به سرداری خود برگزیدند.
در سال ۲۳۷ که طاهر بن عبدالله در خراسان حکومت میکرد مردی از اهل بُست بهنام صالح بن نصر کنانی بر سیستان چیره شد و یعقوب به خدمت وی در آمد. طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی درهم بن نصر (یا نضر) خروج کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان براند. درهم که نتوانست از عهدهای سپاهیان برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد. سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب اسقبال نمودند.
پس از چندی والی خراسان با تدبیر درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد، او مدتی در بغداد زندانی بود بعد آزاد گردید و به خدمت خلیفه در آمد. درین زمان است که کار یعقوب نیز بالا میگیرد او به دفع خوارج میرود. یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارانش از وی چنان فرمانبرداری میکردند که برون از تصور بود. یعقوب بعد ار ضبط سیستان رو به خراسان نهاد ولی چیزی نصیبش نشد. باز بار دیگر در سال ۲۵۳ رو به خراسان نهاد. این بار شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد و گماشته حاکم شیراز در کرمان را بگرفت. پس از آن رو به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آن را نیز بدست آورد. یعقوب بعد از واقعه چند نفر از طرفداران خود را با پیشکشهای گرانبها نزد خلیفه بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه اعلان کرد.
یعقوب در سال ۲۵۷ باز به فارس لشکر کشید و خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را به تو ندادهایم که تو به آنجا لشکرکشی کنی. المؤفق برادر خلیفه که صاحب اختیار مملکت بود پیامی نزد یعقوب فرستاد مبنی بر اینکه ولایت بلخ و تخارستان و سیستان مربوط به یعقوب است. یعقوب نیز بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود. پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشاپور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد. حسن درین جنگ شکست خورد فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت. یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد، در راه در اثر بارش باران عده زیادی از سپاهیانش کشته شده و خود مدت چهل روز سرگردان میگشت. یعقوب پیامی نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساختهاست به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع گردد. اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون وی از حکم ما تمرد کرد و به حکومت سیستان بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند.
کشمکش میان صفاریان و خلافت بغداد
محمد بن واصل تمیمی بر فارس چیره شده بود. المتعمد عباسی فارس را به موسی بن بغا داد، موسی نیز عبدالرحمان بن مفلح را به جنگ محمد بن واصل فرستاد، عبدالرحمان شکست خورد و اسیر شد. چون یعقوب در سیستان خبر بالا گرفتن کار ابن واصل را شنید طمع در ولایت فارس بست، در حالیکه محمد بن واصل در اهواز بود وی رو به فارس نهاد و فارس را تصرف کرد. در سال ۲۶۲ یعقوب از فارس رو به خوزستان نهاد. چون خبر به خلیفه المعتمد رسید فرمان حکومت خراسان، گرگان، طبرستان و ری و فارس را در حضور حاجیان به شمول شرطگی بغداد به وی داد. اما یعقوب راضی نشد و به خلیفه پیغام داد که به چیزی راضی نیست جز رسیدن به بغداد. خلیفه برادرش الموفق را به جنگ با یعقوب فرستاد، یعقوب درین جنگ شکست خورد و فرار کرد. بسیاری از اموال یعقوب بدست سپاهیان بغداد افتاد، و به نام غنیمت به بغداد برده شدند. المؤفق به علت بیماری به بغداد بازگشت و یعقوب نیز در گندیشاپور به قولنج مبتلا گشت. خلیفه رسولی را با منشور ولایت فارس و استمالت نزد یعقوب فرستاد. یعقوب قدری نان خشک و پیاز و شمشیر را پیش روی خود نهاد و به رسول گفت:
«به خلیفه بگو که من مردی رویگر زادهام و اکنون بیمارم و اگر بمیرم تو از من رها میشوی و من از تو، اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد، اگر من غالب شوم که به کام خود رسیده باشم و اگر مغلوب شوم این نان خشک و پیاز مرا بس است.»
یعقوب در سال ۲۶۵ در گندی شاپور در اثر قولنج در گذشت. یعقوب را مردی باخرد و استوار توصیف کردهاند. حسن بن زید علوی که یکی از دشمنانش بود او را نسبت استقامت و پایداریش سندان لقب داده بود.
آرامگاه یعقوب لیث صفاری
آرامگاه یعقوب لیث اکنون در ۱۲ کیلومتری جنوب شرقی دزفول در روستایی به نام اسلامآباد دزفول یا شاهآباد دزفول قرار دارد. قدمت آرامگاه یعقوب لیث صفاری، به دوره سلجوقی تا قاجار میرسد و در روستایی در ۱۰ کیلومتری دزفول (سمت راست جاده دزفول شوشتر) واقع شدهاست. بنا احتمالا آرامگاه شاه ابوالقاسم، سردار نامی ایران، یعقوب لیث صفاری، است که در شهر جندی شاپور وفات یافتهاست. آرامگاه با گنبد مضرس ساخته شده و با توجه به مرمتهای مختلف، قدیمیترین قسمت آن مربوط به دوره سلجوقی است.
پدر زبان پارسی پس از اسلام در ایران
یعقوب لیث(حکومت:۸۶۷-۸۷۹) سربازی با شهامت و با قابلیت استثنایی بود که از خانوادهای از مردم عادی و از پدری مسگر برخاست و حکمران شرق و جنوب ایران گشت، تا بغداد لشکر راند و قدرت معتمد خلیفهٔ عباسی را به مبارزه طلبید. وقتی شاعری بنا بر رسم زمان قصیدهای به عربی در مدح او سرود، وی او را ملامت کرد که چرا به زبانی که نمیفهمد برایش شعر سرودهاست. با شنیدن این سخن، محمد بن وصیف که ادارهٔ امور دیوان یعقوب را بر عهده داشت قصیدهای به فارسی در مدحش سرود و این قصیده(براساس روایت مؤلف ناشناس تاریخ سیستان که قصیده را نقل نموده)آغاز سرودن شعر درباری به این زبان گردید.
این نظریه که نخستین شعر فارسی در زمان صفّاریان سروده شده باشد البته درست نیست. شواهد و حتی نمونههایی از اشعار فارسی که در زمان طاهریان سروده شده در دست است، شامل دو قطعه از حنظلهٔ بادغیسی و میتوان به آسانی تصور نمود که زودتر از آن هم کوششهایی برای سرودن شعر به اوزان محلی و یا در قالب شعر عربی به طور پراکنده اینجا و آنجا صورت گرفته باشد، اما از آنها چیزی به دست ما نرسیدهاست. اقدام یعقوب محرّکی در سرودن شعر فارسی شد و آغاز سنتی گردید که سامانیان، پیشروان راستین رستاخیز ادبی ایران، آن را برگرفته و گسترش دادند.
آغاز قدرت گیری یعقوب
یعقوب، فرزند لیث، رویگر زادهای سیستانی، از اهل قریه قونین؟ بود که در جوانی به همراه برادرانش: عمرو و علی، در عیاریها و شبگردیهای شهر شرکت میجست.
در روزگار یعقوب و به ویژه در زادگاهش سیستان؛ که خاطره پهلوانیهای خاندان زال و سام نریمان در اذهان مردم هنتوز زنده بود، خاطر رویگر زاده جوان و عیار پیشه، که متأثر از قصههای رستم و جنگجوییهای پهلوانیاش بود، از همان ایام جوانی، پتک و چکش رویگری را کنار نهاد و شمشیر و سلاح جنگاوری بر گرفت.
در آغاز راهزنی را پیشه کرد اما مدتی بعد شیوه عیاری، او را از تعدی در حق فقرا و مظلومان منع کرد، از این رو، یعقوب در نزد مردم پهلوانی محبوب جلوه کرد.
یعقوب با دسته کوچک عیارانش که به خاطر سخاوت و فتوت وی، گردش جمع شده بودند، توانست در بین دستههای غازیان و مطوعه ی محلی حیثیت و اعتبار قابل ملاحظهای کسب کند.
در آغاز برای مدتی به گروه مطوعه داوطلب ولایت - تحت رهبری صالح البستی - که به مبارزه با آشوبگران و عمال نالایق محلی برخاسته بودند، ملحق شد.
چندی بعد به درهم بن نصر که توانست در رأس دستههای جنگجوی خویش، زرنج را از دست حکام و عمال بی کفایت طاهریان خراسان بیرون آورد، گروید و در جنگی که در این ایام، با یک سر کرده خوارج محلی به نام «عمار» کرد، او را کشت و اندکی بعد، سر کرده انتخابی جنگجویان ضد خوارج شد.
گسترش قلمرو یعقوب
تصرفات یعقوب در نواحی رود هیرمند
در آغاز کار، با قتل عمار خارجی و با شکستی که بر رتبیل، پادشاه محلی کابل وارد آورد، در تمام سیستان آرامش و امنیت برقرار ساخت «253 ق / 867 م».
چند سال بعد نیز که رتبیل، از دستش گریخت، به اتفاق برادرش عمرو، تا نواحی بامیان پیش رفت و او را دوباره دستگیر نمود و به این ترتیب کابل، بامیان و بخش عمدهای از نواحی هیرمند را به قلمرو خود افزود.
در دفع فتنه راهزنان خوارج هم توفیق قابل ملاحظهای کسب کرد که مایه خشنودی اهل سیستان شد. این امر که توانست در این سرکوب، سرکردگان خوارج را کشته، دهکدههای آنها را ویران و ایمنی را به راهها باز گرداند، او را در نظر اهل سیستان، به صورت یک قدرت آرمانی و یک پهلوان افسانهای درآورد.
تصرفات یعقوب برای استحکام امارت سیستان
او در آغاز کارش، برای آن که مخالفت کسی را از متشرعه عصر که حفظ عهد و پیمان عباسیان را شرط مسلمانی میدید، بر نیانگیزد، خطبه ولایت را به نام خلیفه خواند و در عین حال ذکر نام خلیفه به معنی اعلام پایان قدرت خوارج بود که در دوران غلبه آنها، هیچ ذکری از خلیفه به میان نمیآمد. اما خاتمه دادن به قدرت خوارج، به معنی تسلیم ولایت به عمال خلیفه نبود.
یعقوب به فرمان خلیفه، در دفع خوارج نکوشیده بود تا با خاتمه دادن به قدرت آنان، ولایت را تسلیم خلیفه و عمال طاهری او نماید. به علاوه، اقدام او به تسخیر بست، پوشنگ و هرات، که تحکیم امارت سیستان، آن را برایش الزامی کرده بود، از جانب طاهریان و از دیدگاه خلیفه، اعلام تمرّد تلقی میشد که این امر نگرانیهای بسیاری را در نیشابور و بغداد سبب شد.
در بازگشتن از هرات، از جانب مخالفان سوء قصدی علیه وی انجام گرفت که از پیش نرفت، اما پناه دادن به سوء قصد کنندگان از جانب محمد بن طاهر، دست پنهان طاهریان و خلیفه را در این اقدام رو کرد.
تصرفات یعقوب در کرمان و شیراز
با این حال، یعقوب بدون توجه به آن که، توسعه قلمرواش در سیستان بدون حکم خلیفه، «عصیان» بر ضد خلافت اسلامی محسوب میشود، کرمان را نیز به قلمرو خود افزود «254 ق / 868 م».
همچنین منطقه فارس را بدون آن که لشکر کشیاش به آن خطه موجب خونریزی شود، از چنگ علی بن حسین، عامل خلیفه بیرون آورد و به این ترتیب فاتحانه وارد شیراز شد.
منشور حکومت طخارستان از سوی خلیفه برای یعقوب
پس از این واقعه، معتمد، خلیفه عباسی که میخواست با واگذاری یک حکومت رسمی، عصیان و سرکشی او را که شامل اقدام خود سرانهاش در فتح هرات، کرمان و فارس میشد، فرو نشاند و همچنین او را خواه ناخواه، تابع و خراجگزار خویش سازد، به تلقین و الزام برادر خود، موفق، عاقبت حکومت کابل، بامیان، سند و طخارستان را به موجب حکم و فرمانی رسمی به او واگذاشت.
اما یعقوب به این واگذاری، که تنها شامل قسمتی از متصرفاتش میشد، وقعی ننهاد و از آن بابت نیز خرسندی نشان نداد.
قیام یعقوب، از همان ابتدا، شورشی بر ضد دستگاه خلافت و علیه حکومت دست نشانده آن در خراسان بود و این همان چیزی بود که خلیفه نمیتوانست مورد بخشایش قرار دهد.
لشکر کشی یعقوب به خراسان و بر انداختن طاهریان
خلیفه گهگاه کوشش میکرد تا یعقوب را با واگذاری یک حکومت محدود، راضی و قانع سازد، در مقابل یعقوب به هیچ وجه مایل نبود تا در بسط قدرت و قلمرو خود، در هیچ جا متوقف شود. از این رو، خود را ناچار به تسخیر خراسان و بر انداختن طاهریان دید.
چون برای انجام این اقدام بهانه پناه دادن سوء قصد کنندگانش را هم در دست داشت، از نخستین فرصت، برای درگیری با محمد بن طاهر استفاده کرد. اطرافیان محمد هم که از جانب او مأیوس و از حکومت سست بنیادش ناخرسند بودند، وی را به تسخیر نیشابور دعوت کردند. به این ترتیب با ورود محمد بن طاهر به نیشابور و توقیف او و بعضی از نزدیکانش، یعقوب به حکومت طاهریان خاتمه داد «259 ق / 873 م» و به این شکل خراسان را نیز ضمیمه قلمرو خویش ساخت.
در طبرستان، حکومت علویان که مخالف خلیفه بودند ، نیز به سوء قصد کنندگان به یعقوب پناه داده بودند «260 ق / 873 م»، با این وجود وی موفق به بر انداختن علویان نشد.
اما آمل و ساری را گرفت و بدین گونه تقریباً وارث تمام قلمرو طاهریان شد.
لشکر کشی یعقوب به بغداد ، تختگاه خلیفه
خلیفه چون دست اندازیهای یعقوب را بر این نواحی، غاصبانه و به منزله اعلام عصیان تلقی میکرد، از این رو در نزد عدهای از حاجیان که از طریق بغداد عازم بازگشت به خراسان و سیستان بودند و به حضور خلیفه بار یافته بودند، یعقوب را یاغی خواند و لعن کرد و در عین حال مردمان آن نواحی را به مبارزه علیه وی برانگیخت «261 ق / 874 م».
این اقدام خلیفه باعث تیرگی بیشتر روابط میان آنها شد و موجبات لشکر کشی یعقوب به بغداد را فراهم کرد. یعقوب پس از تسخیر مجدد فارس، به خوزستان لشکر کشید، اما به هر دلیلی که بود پیشنهاد صاحب الزنج، علی بن محمد، سر کرده سپاه غلامان یاغی را که از مدتها پیش «حوالی 255 ق / 869 م» بر ضد خلیفه و خلافت به پا خاسته بودند، برای همکاری نپذیرفت. در این ایام در بین پیروان صاحب الزنج، غیر از بردگان شورشی، عدهای از غلاة شیعه و عناصری از خوارج و خرم دینان هم وارد شده بودند.
بالاخره یعقوب از طریق اهواز عازم بغداد شد و تا نزدیک واسط پیش رفت. در دیر العاقول - ناحیهای بین واسط و بغداد - که بین او و سپاه موفق، برخوردی روی داد.
نخست سپاه خلیفه شکست خورد، اما چندی بعد، چون سپاه خلیفه آب دجله را به روی لشکرگاه او سر داد، یعقوب ناچار به عقب نشینی شد «262 ق / 876 م» و از پیشرفت باز ماند.
در این میان، رویگر بیمار شد و در انتظار بهبود و به قصد تجدید تدارک جنگ به جندی شاپور در خوزستان بازگشت. اما در همان حال، و در مقابل خلیفه را تهدید به از سرگیری جنگ نیز نمود. با این اوصاف، اجل مهلتش نداد و پیش از آن که برای جبران این عقب نشینی، چاره اندیشی کند، به بیماری قولنج از پای درآمد و چشم از جهان فرو بست «شوال 265 ق / ژوئن 879 م».
بیوگرافی و زندگینامه
یعقوب بن لیث نخستین امیر این خانواده بود که دولت مستقل اسلامی صفاریان را بنیاد نهاد. لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری (مسگری)داشت. لیث سه پسر داشت بنامهای یعقوب و عمر و علی، هر سه پسران لیث حکومت کردند اما دوره ای حکومت چندان نپایید. یعقوب نیز در اوایل مانند پدر رویگری میکرد و هرآنچه بدست می آورد جوانمرداه به دوستان و همسالانش ضیافت میکرد. چون به سن رشد رسید تعدادی از مردان جلد،زرنگ و عیار گردش جمع شده او را به سرداری خود برگزیدند. در سال 237 که طاهربن عبدالله در خراسان در خراسان جکوومت میکرد مردی از اهل بست بنام صالح بن نصر کنانی بر سیستان مستولی شد و یعقوب به خدمت وی در آمد. طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی شخصی بنام درهم بن نضر خروج کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان براند. درهم که نتوانست از عهده ای سپاهیان برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد، سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب اسقبال نمودند. پس از چندی والی خراسان با چاره ئ تدبیر درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد، او مدتی در بغداد زندانی بود بعد آزاد گردید و به حدمت خلیفه در امد. درین زمان است که کار یعقوب نیز بالا میگیرد او به دفع خوارج میرود، یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارنش از وی چنان فرمابرداری میکردند که برون از تصور بود. یعقوب بعد ار ضبط سیستان رو به خراسان نهاد ولی چیزی نصیبش نشد. یعقوب مردی نبود که بزودی مضمحل شود، باز بار دیگر در سال 253 رو به خراسان نهاد اما این بار بخت یار او بود شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد و گماشته حاکم شیراز در کرمان را بگرفت. پس از آن رو به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آنرا نیز بدست آورد. یعقوب بعد از واقعه چند نفر از طرفداران خود را با تخایف گرانبها نزد خلیفه ای بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه اعلان کرد. یعقوب در سال 257 باز به فارس لشکر کشید و خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را بتو نداده ایم که تو به آنجا لشکر کشی کنی. المؤفق برادر خلیفه که صاحب اختیار مملکت بود رسولی نزد یعقوب فرستاد .مبنی بر اینکه ولایت بلخ و تخارستان و سیستان مربوط به یعقوب است. یعقوب نیز بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود، پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشاپور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد. حسن درین جنگ شکست خورد فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت. یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد، در راه در اثر باریدن پیهم باران تعداد ریادی از سپاهیانش کشته شده و خود مدت چهل روز سرگردان میگشت. یعقوب رسولی را نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساخته است به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع گردد، اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون وی از حکم ما تمرد کرد و به حکومت سیستان بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند.یعقوب لیث صفاری در جنگی خونین؛ ساری پایتخت طبرستان(مازندران) و سپس آمل را از حسن ابن الزید پس گرفت. کنترل همه مازندران را داشت تا اینکه کسان خلیفه در جنوب به پیمان شکنی و نارو زدن پرداختند و یعقوب با سپاهش روانه پارس گردید و در جنگ خونین دیگری محمود ابن الواصل را شکست داد. او پارس را آسوده نموده؛ لرستان، ایلام، بختیاری، بوشهر، و دیگر شهر ها جز شمال باختری را که برای خلیفه پس نشینی پایانی بود با پیروزی آزاد کرده؛ به ایران یکپارچه افزود و کنترل نمود.المعتمد خلیفه بغداد که ترسیده بود؛ یعقوب را نفرین نموده، به الله سوگند یاد نمود که یعقوب یک مُحارب و کافر است! او گفت که آزادی ایران تنها سگال(قصد و یا خیال) یعقوب نبوده و او اندیشه دیگری دارد. خلیفه گفت که هر یک از استانهای ایران که یعقوب آزاد نموده ؛ بخشی از دارایی امپراتوری اسلامی زیر نگر خلیفه(نماینده الله بر روی زمین) است. یعقوب با در هم شکستن خلیفه؛ قدرت و خواست الله را در هم کوبیده بود و باید نفرین شده و محکوم شود. در آن هنگام یعقوب در پارس بود و چون این شنید، پوزخندی زد و گفت:"هنگام آن فرارسیده که اختیار قدسی وی بپایان رسد". یعقوب ارتش خود را در پارس گرد آورد و برپاساخت. با اینکه میتوانست لشکریان را از همه ایران به پارس ببرد؛ ولی نگران استانهای تازه آزاد شده، بویژه استانهای مرزی بود.جاهای تازه آزاد شده ایران مستقل شکننده، هنوز آسیب پذیر بود . یورشهای درونه و برونه -همچنین خلیفه و دیگر دژآگاهان؛ هر آن میتوانستند کار شومی انجام دهند.سر انجام با اینکه بخش بزرگی از ارتش را در استانهای مرزی گمارد، ارتش پارس را به اهواز برد.المعتمد بسیار ترسیده و نرم گشته بود واداره استانهای خراسان، طبرستان، گرگان، ری و پارس را به یعقوب داد و او را ساتراپ(فرماندار) همه انها دانست.وی اینها را برای باز نگهداشتن یعقوب از حمله به بغداد انجام داد. در اینجا پاسخ نامه تاریخی یعقوب بنامهء خلیفه معتمد را بخوانید: " به خلیفه مسلمین ؛المعتمدُ ل بالله عباسیان" -هنگامیکه ما در باره بخشش و کار شما شنیدیم که استانهای بسیاری از ایران را بخود ما ایرانیان بخشیده اید؛ بسیار فریفته شدیم!ما به برادرانمان گفتیم که خلیفه بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که اداره استانهای خودمان را بخودمان واگذار میکند! از کجا خلیفه قدرت چنین دَهشی را بدست آورده؟ خلیفه هرگز دارای استانهای ایران نبوده که اینک اداره شان را به ما ببخشد! اما براستی بغداد - زمانی در بین النهرین که نخستین استان ایران بود بر روی خاکستر تیسفون و بر پُشته ای از کشته شدگان سد ها و هزاران هم میهن ما ساخته شد. و شما روح سرگردان نیاکان کشته شده ما را شبها در حال گام زدن در کنار بارگه با شکوه خود میتوانید ببینید. آنها چشم در چشم شما میدوزند و شما را پریشان میکنند.آیا راست نیست که بغداد ببهای خون ایرانیان ساخته شده؟ خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان بدهد.آیا آنچه که خلیفه و نیاکانش برای ایران کرده اند؛ میتواند نشانی از دادگستری داشته باشد؟ من یعقوب لیث، پسر لیث سیستانی ،یک مسگر ساده، یک کارگر ساده، یک فرزند ایران، با قدرت مردم ایران، با این نوشته هر دو اختیارات خلیفه را رد میکنم: 1- نفرین و محکومیت خود، برادرانم و یاران ایران ام را2-بخشش و بر گرداندن استانهای خودمان بخودمان را. من هرگونه میان آیی (دخالت) بغدادیان در کار ایرانیان را رد میکنم. ما بخلیفه بغداد نیاز نداریم که استانهای خودمان را که پیشاپیش پس گرفته ایم و برای ایران است و نه هیچ کس دیگر؛ بما ببخشد. خلیفه شاید خلیفه جهان باشد، اما هرگز خلیفه ایران نمیتواند باشد. امضاء یعقوب لیث صفاری. یعقوب نتوانست ریاکاری، فریب، نخوت، خودبینی و گستاخی خلیفه را بر دوش کشد؛ و به بغداد یورش برد. بدرون عراق راه یافت و بسوی بغداد روانه شد. الموفق برادر خلیفه که سر کرده نیروی مسلمین شده بود؛ با یغقوب در عراق درگیر شد. الموفق گفت که خلیفه، جانشین راستین محمّد پیامبر اسلام است.بنا بر این، او نماینده و نور "الله" در روی زمین است.او سخنرانی مُهند و پر آوازه ای را در زمین نبرد براه انداخت و پیروانش رونوشت آنرا در میان لشکر یعقوب پخش کردند. موفق توانست در ژرفای باور و احساس مذهبی گروه بزرگی از ارتش یعقوب رخنه کند و منطق خود را استوار سازد .او در سخنرانی اش گفت که یعقوب سپاه خود را در برابر و جنگ با فرزندان پیغمبر( نگهداران راستین خلافت اسلامی) آراسته و بکار میبرد، و بهر رو توانست یکپارچگی سپاه ایران را خدشه دار نماید . خلیفه مسلمین میگفت که یعقوب به گناه (کفر) آلوده است و او براستی یک گناهکار (کافر) است.سربازان یعقوب بایستی به سربازان اسلام پیوسته و اسلام را از دست یعقوب کافر برهانند. تبلیغ دیوانه وار و پلید مذهبی مارهای بغداد بر روی اندیشه سربازان ساده دل و خوشباور ایرانی اثر گذاشت. بنا بر این بسیاری از آنان به سربازان اسلام پیوسته و بجنگ با یعقوب برای رهایی بغداد و خلیفه و اسلام از دستان کافر یعقوب پرداختند! . سپس یعقوب بهمسایگی بغداد یورش برد، امّا با تبلیغ اسلامی عربی و نا آگاهی مذهبی ایرانیان، او در عراق شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد.کوشش ناپیروزمندانه او برای گرفتن بغداد، پایتخت خلیفه اسلامی، سبب نومیدی وی از ساده دلی مذهبی و نا آگاهی سیاسی سربازان ایرانی هم زینه (درجه) خود شد. یعقوب جنگ با بغداد را بپایان برد در حالیکه بسیار نزدیک به برچیدن همیشگی سنّت خلیفه گری در بغداد و پس از آن در سراسر جهان بود. سپس تا سه سال به دوباره سازی درونی ایران و زنده نمودن فرهنگ ایرانی پرداخت. در همه زندگی خویش این دو کار را پیش برد و در سالهای پسین بیشتر به این دو کار پرداخت. کوششهای فرهنگی یعقوب در بازسازی و زنده نمودن زبان ،ادبیات و فرهنگ پارسی نقش بسیار مُهندی داشته است و نام وی در زنده نمودن فرهنگ پارسی در کنار نام فردوسی جای میگیرد.او یک ملی گرا بود- به آزادی ایران بیش از رهایی اسلام میاندیشید- نگرانیش رهایی و سربلندی ایرانیان از چنگال خلفا (آیت الله های کنونی) بود - یکپارچگی ایران و زنده کردن فرهنگ آن را می پویید. هنر وی در جایگزینی زبان پارسی بجای زبان عربی در دستگاه اداریش بود و برای نخستین بار پس از یورش عربهای اسلامی به ایران، زبان پارسی دوباره زبان رسمی کشور میشد. یعقوب همه کارگزاران دادگاهها و دولت را وادار به پارسی سخن گفتن کرد. سخن گفتن به زبان عربی بجای زبان مادری را ننگ شمرده و سزا پذیر میدانست. گسترش زبان پارسی را انجام پذیر دانسته و آنرا پیش میبرد. اگر مقام رسمی در کنار(حضور) وی با کسی عربی سخن میگفت، او آنرا بر نمیتابید و واکُنش نشان میداد. گفتنی است که فردوسی شاهنامه را بزبان پارسی نوشت و یعقوب سالها پیش از وی بنیاد ایران یکپارچه و منظم را در درازنای12 سال ریخته بود و گام بسیار بلندی در زنده ماندن زبان و فرهنگ ایران برداشته بود. و گرنه شاید با کاربُرد زوری زبان عربی ؛ زبان پارسی برای همیشه رخت بر بسته و بفراموشی سپرده میشد.
آرامگاه یعقوب لیث صفاری، رویگر سیستان، در روستای شاهآباد در ده کیلومتری دزفول
داستانی واقعی ازبنیانگذار صفاریان.یعقوب لیث صفاری
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز دیده میشود.




